خدا گر پرده بردارد ز کار آدمها - رازق فانی

شعرستان - Un pódcast de Shaeristan - شعرستان

خدا گر پرده بردارد ز روی کار آدم هاچه شـادي ها خورد بر هم چه بازی ها شـود رسـوایکی خندد ز آبادی، یکی گرید ز بربادییکی از جان کند شـادی، یکی از دل کند غوغاچه کاذب ها شـود صادق، چه صادق ها شـود کاذبچه عابد ها شـود فاسـق، چه فاسـق ها شـود ملاچه زشـتی ها شـود رنگین چه تلخی ها شـود شیرینچه بالا ها رود پائین، چه سـفلی ها شـود علیاعجب صبری خدا دارد که پرده بر نمی داردو گرنه بر زمین افتد ز جـيب محتسـب میناشـبی در کنج تنهائی میان گریه خوابم بردبه بـزم قـدســــيان رفـتم ولی در عـالم رؤيــادرخشـان محفلی دیدم چو بزم اختران روشـنمحمد(ص) همچو خورشـیدی نشـسـته اندر ان بالاروان انبیاء با او، علی شـیر خدا با اوتمام اولیاء با او هـمه پاک و هـمه والاز خود رفتم در آن محفل تپیدم چون تن بسـملکَشـيدم ناله ای از دل زدم فـریاد واویلاکه ای فخـر رسـل احمد برون شـد رنج ما از حددلم دیگر به تنگ آمد ز بازی های این دنیازند غم بر دلم نشـتر ندارم صبر تا محشـربگو با عادل داور بگو با خالق یکـتاچسـان بینم که نمرودی بسـوزاند خليلی راچسـان بينم که فـرعونی بپوشـاند يد بیضاچسـان بينم که نا مردی چراغ انجمن باشـدچسـان بينم جوانمردی بماند بيکـس و تنهاچسـان بينم بد انديشي کند تقـليد درويشـانچسـان بينم که ابليسي بپوشـد خرقه ي تقواچسـان بينم که شـهبازی بدام عنکبوت افتدچسـان بينم که خفاشـي کند خورشـيد را اغواچسـان بينم که نا پاکی فریبد پاکبازان راچسـان بينم که انسانی بخواند خوک را مولاغريب و خانه ویرانم فـدايت این تن و جانممبادا نقد ايمانم رود از کف در ین سـوداچه شـد تاثیر قرآنی چه شـد رسـم مسـلمانیکجا شـد سـوره ي ياسـين کجا شـد آيه ي طه؟به شـکوه چون لبم واشـد حکيم غزنه پيدا شـدبگفتا بسـته کن دیگر دهان از شـکوه ي بيجاعروس حضرت قرآن نقاب آنگه بر اندازکه دارالملک ايمان را مجـرد بیند از غوغابه این آلوده دامانی به این آشـفته سـامانیمزن لاف مسـلمانی مکن بیهوده این دعوامسـلمان مال مسـلم را به کام شـعله نسـپاردمسـلمان خون مسـلم را نریزد در شـب یلدابرو خود را مسـلمان کن پس فکر قرآن کنسـفر در کشـور جان کن که بیني جلوه ي معـناسـنايی رفت و پنهان شـد مرا روِا پريشـان شـدخـيال از اوج پايان شـد فـرو افتادم از بالانه محفل بود، نی یاران نه غمخوار گنهکارانز ابــر ديده ام بـاران، فـــرو باريد بي پروااطاقم نيمه روشـن بود کتابی چند با من بودگشـودم گنج حافظ را که یابم گوهـر یکتايقينم شـد که حالم را لسـان الغـيب ميداندکه در تفسـير احوالم بگفـت آن شـاعر دانا" الا يا ايهـا السـاقي ادر کاسـاً و ناولهاکه عشـق آسـان نمود اول ولی افتاد مشـکلها "شـب تاريک و بيم موج و گردابي چنين هايلکجا دانـند حال ما سـبکـسـاران سـاحلهابگفتا حافظ اکنون کمی از حال ميهن گویکه ما در گوشـهء غـربت ازو دوریم منزلهابگفتا خامه خون گرید گر آن احوال بنويسـمبه توفان مانده کشـتی ها به آتش رفته حاصلهاز تيغ نامسـلمانان ز سـنگِ نا جوانمردانفتاده هـر طرف سـرها شـکسـته هر طرف دلهابگفتم چون کند مردم، بگـفـتا خود نميداني؟جرس فرياد مي دارد که بر بنديد محملهاشاعر: رازق فانیدکلمه: ظاهر ارشادRumiBalkhi.Com