زاغ که او را همه تن شد سیاه - نظامی گنجوی

شعرستان - Un pódcast de Shaeristan - شعرستان

خمسه، مخزن‌الاسرار، مقالت دهم در نمودار آخرالزمانای فلک آهسته‌ تر این دور چندوی ز می آسوده ہ‌تر اینجور چنداز پس هر شامگهی چاشتیستآخر برداشت فرو داشتیستدر طبقات زمی افکنده بیمزلزله الساعه شئی عظیمشیفتن خاک سیاست نمودحلقه زنجیر فلک را بسودباد تن شیفته درهم شکستشیفته زنجیر فراهم گسستبا که گرو بست زمین کز میانباز گشاید کمر آسمانشام ز رنگ و سحر از بوی رستچرخ ز چوگان ز می‌از گوی رستخاک در چرخ برین میزندچرخ میان بسته کمین میزندحادثه چرخ کمین برگشادیک به یک اندام زمین برگشادپیر فلک خرقه بخواهد دریدمهره گل رشته بخواهد بریدچرخ به زیر آید و یکتا شودچرخ زنان خاک به بالا شودرسته شود هر دو سر از درد ماپاک شود هر دو ره از گرد ماهم فلک از شغل تو ساکن شودهم زمی از مکر تو ایمن شودشرم گرفت انجم و افلاک راچند پرستند کفی خاک رامار صفت شد فلک حلقه‌وارخاک خورد مار سرانجام کارای جگر خاک به خون از شماکیست در این خاک برون از شماخاک در این خنبره غم چراسترنگ خمش ازرق ماتم چراستگر بتوانید کمین ساختناین گل ازین خم به در انداختندامن ازین خنبره دودناکپاک بشوئید به هفت آب و خاکخرقه انجم ز فلک برکشیدخط خرابی به جهان درکشیدبر سر خاک از فلک تیز گشتواقعه تیز بخواهد گذشتتعبیه‌ای را که درو کارهاستجنبش افلاک نمودارهاستسر بجهد چونکه بخواهد شکستوینجهش امروز درینخاک هستدشمن تست این صدف مشک رنگدیده پر از گوهر و دل پر نهنگاین نه صدف گوهر دریائیستوین نه گهر معدن بینائیستهر که در او دید دماغش فسرددیده چو افعی به زمرد سپردلاجرمش نور نظر هیچ نیستدیده هزارست و بصر هیچ نیستراه عدم را نپسندیده‌ایزانکه به چشم دگران دیده‌ایپایت را درد سری میرسانره نتوان رفت به پای کسانگر به فلک برشود از زر و زورگور بود بهره بهرام گوردر نتوان بستن ازین کوی دربر نتوان کردن ازین بام سرباش درین خانه زندانیانروزن و دربسته چو بحرانیانچند حدیث فلک و یاد اوخاک تهی بر سر پر باد اواز فلک و راه مجره‌اش مرنجکاهکشی را به یکی جومسنجبر پر از این گنبد دولاب رنگتا رهی از گردش پرگار تنگوهم که باریکترین رشته استزین ره باریک خجل گشته‌ استعاجزی و هم خجل روی بینموی به موی این ره چون موی بینبر سر موئی سر موئی مگیرورنه برون آی چو موی از خمیرچون به ازین مایه به دست آوریبد بود اینجا که نشست آوریپشته این گل چو وفادار نیستروی بدو مصلحت کار نیستهر علمی جای افکندگی استهر کمر آلوده صد بندگی استهر هنری طعنه شهری دروهر شکری زحمت زهری دروآتش صبحی که در این مطبخ استنیم شراری ز تف دوزخ استمه که چراغ فلکی شد تنشهست ز دریوزه خور روغنشابر که جانداروی پژمردگی استهم قدری بلغم افسردگی استآب که آسایش جانها درو استکشتی داند چه زیانها در اوستخانه پر عیب شد این کارگاهخود نکنی هیچ به عیبش نگاهچشم فرو بسته‌ای از عیب خویشعیب کسان را شده آیینه پیشعیب نویسی مکن آیینه‌ وارتا نشوی از نفسی عیب‌ داریا به درافکن از جیب خویشیا بشکن آینه عیب خویشدیده ز عیب دگران کن فرازصورت خود بین و درو عیب سازدر همه چیزی هنر و عیب هستعیب مبین تا هنر آری بدستمی نتوان یافت به شب در چراغ؟در قفس روز تواندید زاغ؟در پر طاوس که زر پیکر استسرزنش پای کجا درخور استزاغ که او را همه تن شد سیاهدیده سپید است درو کن نگاهحضرت نظامی گنجویبقلم: علی منهاجبکوشش: فهیم هنرور