ديد موسي يک شباني را براه - مولوی بلخی

شعرستان - Un pódcast de Shaeristan - شعرستان

ديد موسي يک شباني را براه کو همي گفت اي گزيننده اله تو کجايي تا شوم من چاکرت چارقت دوزم کنم شانه سرت جامه ات شويم شپشهاات کشم شير پيشت آورم اي محتشم دستکت بوسم بمالم پايکت وقت خواب آيد بروبم جايکت اي فداي تو همه بزهاي من اي بيادت هيهي و هيهاي من اين نمط بيهوده مي گفت آن شبان گفت موسي با کي است اين اي فلان گفت با آنکس که ما را آفريد اين زمين و چرخ ازو آمد پديد گفت موسي هاي بس مدبر شدي خود مسلمان ناشده کافر شدي اين چه ژاژست اين چه کفرست و فشار پنبه اي اندر دهان خود فشار گند کفر تو جهان را گنده کرد کفر تو ديباي دين را ژنده کرد چارق و پاتابه لايق مر تراست آفتابي را چنينها کي رواست گر نبندي زين سخن تو حلق را آتشي آيد بسوزد خلق را آتشي گر نامدست اين دود چيست جان سيه گشته روان مردود چيست گر همي داني که يزدان داورست ژاژ و گستاخي ترا چون باورست دوستي بي خرد خود دشمنيست حق تعالي زين چنين خدمت غنيست با کي مي گويي تو اين با عم و خال جسم و حاجت در صفات ذوالجلال شير او نوشد که در نشو و نماست چارق او پوشد که او محتاج پاست ور براي بنده شست اين گفت تو آنک حق گفت او منست و من خود او آنک گفت اني مرضت لم تعد من شدم رنجور او تنها نشد آنک بي يسمع و بي يبصر شده ست در حق آن بنده اين هم بيهده ست بي ادب گفتن سخن با خاص حق دل بميراند سيه دارد ورق گر تو مردي را بخواني فاطمه گرچه يک جنس اند مرد و زن همه قصد خون تو کند تا ممکنست گرچه خوش خو و حليم و ساکنست فاطمه مدحست در حق زنان مرد را گويي بود زخم سنان دست و پا در حق ما استايش است در حق پاکي حق آلايش است لم يلد لم يولد او را لايق است والد و مولود را او خالق است هرچه جسم آمد ولادت وصف اوست هرچه مولودست او زين سوي جوست زانک از کون و فساد است و مهين حادثست و محدثي خواهد يقين گفت اي موسي دهانم دوختي وز پشيماني تو جانم سوختي جامه را بدريد و آهي کرد تفت سر نهاد اندر بياباني و رفت وحي آمد سوي موسي از خدا بنده ما را ز ما کردي جدا تو براي وصل کردن آمدي يا براي فصل کردن آمدي تا تواني پا منه اندر فراق ابغض الاشياء عندي الطلاق هر کسي را سيرتي بنهاده ام هر کسي را اصطلاحي داده ام در حق او مدح و در حق تو ذم در حق او شهد و در حق تو سم ما بري از پاک و ناپاکي همه از گرانجاني و چالاکي همه من نکردم امر تا سودي کنم بلک تا بر بندگان جودي کنم هندوان را اصطلاح هند مدح سنديان را اصطلاح سند مدح من نگردم پاک از تسبيحشان پاک هم ايشان شوند و درفشان ما زبان را ننگريم و قال را ما روان را بنگريم و حال را ناظر قلبيم اگر خاشع بود گرچه گفت لفظ ناخاضع رود زانک دل جوهر بود گفتن عرض پس طفيل آمد عرض جوهر غرض چند ازين الفاظ و اضمار و مجاز سوز خواهم سوز با آن سوز ساز آتشي از عشق در جان بر فروز سر بسر فکر و عبارت را بسوز موسيا آداب دانان ديگرند سوخته جان و روانان ديگرند عاشقان را هر نفس سوزيدنيست بر ده ويران خراج و عشر نيست گر خطا گويد ورا خاطي مگو گر بود پر خون شهيد او را مشو خون شهيدان را ز آب اوليترست اين خطا را صد صواب اوليترست در درون کعبه رسم قبله نيست چه غم از غواص را پاچيله نيست تو ز سرمستان قلاوزي مجو جامه چاکان را چه فرمايي رفو ملت عشق از همه دينها جداست عاشقان را ملت و مذهب خداست لعل را گر مهر نبود باک نيست عشق در درياي غم غمناک نيست **** دکلماتور: عبدالله شادان RumiBalkhi.Com